کتاب صوتی آبشوران شامل 12 داستان کوتاه زیر است:
- خانهی ما
- دو ماهی در نقلدان
- بیالون
- ماهیها و ها غازها
- باغچهی کوچک
- بی
- ننه جان چه شده؟
- عموبزرگه
- بیماری
- حمام
- آبپاش
درویشیان کتاب آبشوران را نخستینبار با نام مستعار لطیف تلخستانی منتشر کرد. او که از طرف حکومت تحت نظر بوده و مدتی نیز در زندان بهسر برد، تا پیش از سال 1357، از نام اصلی خود در چاپ داستانهایش استفاده نمیکرد.
آبشوران نام زادگاه درویشیان و داستانهای آبشوران، خاطرات کودکی اویند. کودکیای که در سختی و محرومیت سپری شد. درویشیان بهدلیل وضع نابهسامان خانوادگی از 12 سالگی شروع به کارگری کرد و در بزرگسالی، چه در نوشتهها و چه در فعالیتهای اجتماعی - سیاسی خود، حامی طبقهی ضعیف جامعه بود.
او در نوشتههای خود با پیروی از سبکی واقعگرایانه، به توصیف وضعیت این طبقه پرداخته و بهصورت ضمنی، شرایط اجتماعی، اقتصادی و سیاسی جامعهی خود را مورد نقد قرار میدهد.
داستان نخست کتاب صوتی آبشوران، «خانهی ما» نام دارد. آبشوران نام رودی در کرمانشاه است که در گویش محلی، به آن «آشورا» میگویند. به این داستان صوتی گوش میسپاریم:
«آشورا جای مردن سگهای پیر بود. جای عشقبازی مرغابیها بود. جای پرتکردن بچهگربههایی بود که خواب را به مردم حرام کرده بودند.
آشورا جای بازی ما بود.
اوایل بهار یا اواخر پاییز که آسمان را ابر سیاهی میپوشاند، بابام از میان اتاق مینالید که:
- خدایا، غضبت را از ما دور کن.
ولی خدا، به حرف بابام گوش نمیکرد. سیل میآمد. خشمگین میشد. میشست و میرفت. کف به لب میآورد. پلهای چوبی را میبرد. زورش به خانههای بالای شهر که از سنگ و آجر ساخته شده بودند، نمیرسید. اما به ما که میرسید، تمام دق دلش را خالی میکرد.
دیوارها را با لانههای گنجشکش میبرد. سیل تا توی اتاقمان میآمد. مثل مهمان ناخوانده میمانست. به پستوها و صندوقخانهها هم سر میکشید و کتابهای بابام را خیس میکرد. بابام میگفت: - آشورا مثل ماموراس. به هر سوراخ سنبهای سر میکشه.
زبالهها را در آشورا میریختند. از بالای شهر همینطور که پایین میآمد، بارش را میآورد تا به در خانهی ما میرسید. همهی بارش را روی گردهی ما خالی میکرد.
سیل همهچیز را با خودش میآورد. پالان الاغهایی که خودشان هم بعد میآمدند.
تیرهای چوبی بزرگ. ریشهی درخت. کاه و گندم دهات اطراف را هم میآورد. گاو و گوسفند، بعبع و گریه میآورد. فریاد میآورد. قوطیهایی هم میآورد که عکسهای ماهی رویشان بود. عکس زنهای خوشگل رویشان بود. یکبار هم یک گهوارهی کهنه با بچهای که هنوز وغ میزد آورد.
سیل پلهای چوبی را خراب میکرد. پلهای سنگی تکان نمیخوردند. تا پلها درست بشوند، ما همیشه دیر به مدرسه میرسیدیم و چوب میخوردیم».
در داستان کوتاه صوتی پنجم از این کتاب با نام «باغچهی کوچک» میشنویم:
«سرایدار پیرمردی بود با موهای سفید، قیافهی خشن، بد دهن که کارش جمعکردن کرایهها و مواظبت از کاروانسرا بود. خودش مفت مینشست و مزدی هم میگرفت. ما تازه به آنجا خانهکشی کرده بودیم.
از مدرسه که میآمدیم، آهسته در حالیکه کتابهامان را پشت سر پنهان میکردیم، از گوشهی در به اتاق میخزیدیم.
سرایدار بدش میآمد که درس میخواندیم. یکروز کتاب اکبر را پاره کرد و به بابام گفت: - کتاب بچههات را کافر میکنه.
بابا میخواست نگذارد ما به مدرسه برویم. اما ننه گریه و زاری کرد و به بابام گفت: - من خودم کلفتی میکنم تا اینا درس بخوانن. به حرف اون پیر کپکپو گوش نگیر.
گریهی ننه کار خودش را کرد.
بابا بیکار بود. کرایهی چندماه را نداده بود. شبها تا دیروقت توی کوچهها پرسه میزد تا سرایدار بخوابد. آنوقت مثل آفتابهدزدها آهسته از لای در میسرید و از پلهها بالا میآمد. جواب سلاممان را نمیداد. هیچ نمیخورد. میخوابید و صبح که بلند میشدیم، او را نمیدیدیم».
هیچ دیدگاهی ثبت نشده است
برای ارسال دیدگاه وارد حساب کاربری خود شوید.