در بخشی از کتاب صوتی نان سالهای جوانی اثر هاینریش بل، میشنویم:
«گرسنگی قیمتها را به من یاد داد؛ فکر نانِ تازه مرا کاملا از خود بیخود میکرد، و من غروبها ساعتهای متمادی بیهدف در شهر پرسه میزدم و به هیچ چیز دیگر فکر نمیکردم به جز نان. چشمهایم میسوخت، زانوهایم از ضعف خم میشد و حس میکردم چیزی مثل گرگ درنده در وجودم هست. نان».
راوی داستان، جوانی است که همّ و غم زندگیاش، نان درآوردن است. این داستان در دههی 1950 میلادی به وقوع میپیوندد؛ دورانی تاریک، درست چند سال پس از پایان جنگ جهانی دوم. در بخشی دیگر از این داستان میشنویم:
«آنزمان از اینکه پدرم نامه را با پست سفارشی فرستاده بود، تعجب کردم. هنوز نمیدانستم وقت این را پیدا خواهم کرد که بهدنبال هدویگ به ایستگاه راهآهن بروم یا نه، زیرا از وقتی که تخصص تعمیرات و نگهداری ماشین رختشوییهای اتوماتیک را گرفتهام، آخرهفتهها و دوشنبههای ناآرامی دارم.
بهویژه شنبهها و یکشنبهها که مردها تعطیلاند و با ماشینهای لباسشویی ور میروند، چون میخواهند از کیفیت و نحوهی کار این وسیلهی باارزش و گرانبهایی که خریدهاند، مطمئن شوند. من هم پای تلفن مینشینم و منتظر تماسهایی میشوم که اغلب مرا از نقاط پرت و دورافتاده به خود میخوانند.
دوازده ساعت کار، حتی یکشنبه و بعضی اوقات هم یک وعدهی ملاقات با ولف و اولا در کافه یوس؛ غروبهای یکشنبه هم شرکت در مراسم دعای دستهجمعی کلیسا که اغلب به آن میرسیدم و با دلهره از حرکات کشیش میفهمیدم که آیا مراسم اولیه شروع شده است یا نه.
اگر شروع نشده بود، نفس راحتی میکشیدم، و خسته برروی نیمکتی میافتادم، گاهی وقتها هم خوابم میبرد و تازه وقتی که دستیاران کشیش برای اجرای قسمت پایانی برنامهی نیایش، زنگ را به صدا درمیآوردند، از خواب برمیخاستم. ساعتهایی وجود داشت که از خودم، از کارم و از دستهایم متنفر میشدم».
شخصیت اصلی داستان، جوانی حدودا بیستوسهساله است و مانند بُل، میان دو جنگ جهانی و بههنگام بهقدرترسیدن رژیم نازی بهدنیا آمده است. او در دنیایی چشم گشوده که خود، تاثیری در شکلگرفتنش نداشته است؛ بنابراین اولویت او، این است که در این دنیای تاریک، گلیمش را از آب بیرون بکشد. جوان در خوابگاهی میزیسته و مستخدمهای داشته که او را از آینده میترساند و حس ترس را در قلبش، شدت میبخشید:
«اسم این مستخدمه ویتسل بود و من از چشمان آبیرنگ و خشن او میترسیدم، از دستان شرافتمند و قویاش وقتی ملحفههای رختخواب را صاف و پتوها را تا میکرد – تخت مرا همیشه مانند تخت یک جذامی مرتب میکرد – میترسیدم، همیشه همان سرکوفتی را که حتی امروز هم به شکلی وحشتناک در گوشهایم طنین میاندازد، تکرار میکرد: تو هیچی نخواهی شد – تو هیچی نمیشوی. و همدردی او پس از فوت مادرم که همه نسبت به من مهربان شده بودند، از همهچیز بدتر بود.
اما وقتی پس از مرگ مادرم دوباره حرفه و محل کارم را تغییر دادم و روزهای زیادی در خوابگاه بیهدف پرسه میزدم تا اینکه کاپلان برایم یک کار تازه پیدا کرد، سیبزمینیها را پوست میکردم یا اینکه جارو به دست در راهروها وقت میگذراندم.
در آن روزها احساس همدردی او دوباره از بین رفته بود و هربار که به من نگاه میکرد، دوباره پیشبینیاش را درمورد آیندهی من بر زبان میآورد که: تو چیزی نمیشوی، تو هیچی نخواهی شد.»
با وجود تمام این سختیها، داستان نان سالهای جوانی، نگاهی مثبت و امیدوار به شرایط دارد؛ ویژگیای که در بسیاری از آثار بل، بهخوبی مشهود است.
هیچ دیدگاهی ثبت نشده است
برای ارسال دیدگاه وارد حساب کاربری خود شوید.